نویسنده : دل آرا دشت بهشت
تعداد صفحه : 385
خلاصه داستان : رش لباس تموم شد و رها هم تاییدش کرد، وسایلمون رو جمع کردیم و به همراه عالیه از خیاطی بیرون اومدیم.
تا به خونه برسیم عالیه تو خودش بود. وارده محلهی خودمون که شدیم صبرم تموم شد و گفتم:
عالیه چته؟ حوصلهام سر رفت!
عالیه با لبهای جلو اومده گفت:
پسر عموت کی میاد؟
شونههام و بالا انداختم:
بابا میگه تو همین یکی دو روز میاد.
یعنی... یعنی اگه بیاد...
نفسش رو بیرون فرستاد:
اگه بیاد و تو رو بخواد! تو باهار میری؟
سرم و کج کردم و گفتم:
نمیخوام به چیزی فکر کنم. حداقل تا وقتی اتفاق نیفتاده.
عالیه با پافشاری ادامه داد:
ولی فرهاد نمیذاره. به علی هم گفته، اگر ساغر بخواد زن کس دیگهای بشه...