نویسنده : sober
تعداد صفحه : 262
خلاصه داستان : ساعت هشت و نیم بود و من هنوز به دفتر نرسیده بودم.شانس اوردم خیابون ها خلوت بودن وگرنه با اون
سرعتی که من می رفتم احتمالا ده بیست نفرو کتلت می کردم.با سرعت پیچیدم توي کوچه و جلوي دفتر نگه
داشتم.جلوي در خبري از سورن نبود.شماره شو گرفتم و بعد از سه چهار تا بوق جواب داد...