نویسنده : baran amad
تعداد صفحه : 1096
موضوع رمان : عاشقانه
خلاصه ای از کتاب : در که باز شد صدای دست و سوت سالن را پر کزد. ارشیا و ترنج به جمعیتی که توی سالن و پذیرایی جمع شده بودند با تعجب نگاه کردند. ماکان کنار در دست به سینه ایستاده بود و با لبخند پهنی هر دو را برانداز می کرد. وقتی نگاه متعجب آن دو را دید با بدجنسی گفت: چیه بابا. باز خوبه گفتم اینجا چه خبره. ارشیا به جمع لبخندی زد و به ماکان گفت: حسابت و می رسم این همه آدم و چه جوری جمع کردی تو این یک ساعت؟
ماکان با خنده گفت: باید به روح گراهامبل یه فاتحه ای نثار کنم. خوب اختراعی کرده. ترنج خجالت زده به جمع سلام کرد. وضع ارشیا از او هم بدتر بود. با همه احوال پرسی کرد و گوشه ای نشست...
تا تمام شدن کلاس هایش ارشیا را اصلا ندیده بود و همان طور که قول داده بود سر اولین ایستگاه پیاده شد. ارشیا هنوز نیامده بود هوا داشت تاریک می شد.ترنج با نگرانی به اطراف نگاه کرد. ایستگاه اول جای خلوتی بود. که زیاد کسی پیاده و سوار نمی شد. ماشین ها با سرعت رد می شدند و بعضی هاشان برای ترنج بوق می زدند. وقتی خون ترنج به جوش آمد ارشیا رسید.
ترنج با حرص وسایلش را گذاشت روی صندلی عقب و با اخم سوار شد. ارشیا دستش را گرفت جلوی جشمانش و گفت: شرمنده می دونم دیر کردم. ترنج نگاهش را چرخاند طرف خیابان و چیزی نگفت. ارشیا کوتاه نیامد دست دراز کرد و دست ترنج را گرفت. ترنج خانم. گلم. خوب بذار بگم چی شده. ترنج نگاهش را از خیابان گرفت و به رو به رو خیره شد. هنوز اخم هایش توی هم بود.
صدایش ناراحت بود: یه ربعه اینجا وایسادم از سرما یخ زدم. دلم اومد تو حلقم بس که هر ماشینی که رد شد بوق زد برام. خدا ارشیا رو بکشه که ترنج خانم و اینقدر معطل کرده. ترنج زیر لب گفت خدا نکنه...
10,000 - این محصول تا حالا 0 بار فروخته شده است